خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۳۴ مطلب توسط «امیرمحمد اسماعیلی» ثبت شده است

۱۵
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۲
بهمن
۹۳

روز تولد شاهزاده بود و هر کسی هدیه ای برای او می آورد .نوبت به پادشاه رسید او برخلاف بقیه کتاب داستان کوچکی و قدیمی را به شاهزاده داد و از او خواست تا آن را تا ماه دیگر بخواند و برگرداند. شاهزاده از پادشاه تشکر کرد و آنرا برداشت و در قفسه قرار داد. شاهزاده هر روز که از خواب بیدار می شد،کتاب را در مقابل چشمانش می دید اما تصمیم می گرفت که آن را فردا بخواند و به جایش،خود را با کارهای دیگری سرگرم کند. پادشاه بعد از یک ماه به اتاق شاهزاده آمد تا کتاب را بگیرد. شاهزاده که هنوز کتاب را نخوانده بود از پادشاه خواست تا یک روز دیگر به او مهلت دهد تا آنرا مطالعه کند اما پادشاه با درخواست او موافقت نکرد سپس کتاب را از شاهزاده گرفت و رفت. شاهزاده بسیار ناراحت و پشیمان بود و از اینکه نتوانسته بود آن کتاب را بخواند افسوس می خورد.روز بعد پادشاه به اتاق شاهزاده بازگشت،دستان شاهزاده را گرفت به کنار پنجره برد و به او سرعت گذر ابر ها را نشان داد و سپس آن کتاب داستان را برای شاهزاده خواند .

در آخر از او خواست تا هیچگاه خانواده اش،عشقش ،مردمش ، دوستانش و... را که همیشه همراه و  در کنار  او هستند فراموش نکند و گمان برد که این نعمت های بزرگ در زمانی محدود در اختیارش هستند و باید آنها را در هر لحظه و به خاطر همان لحظه دوست بدارد.

بله ،داستان آن کتاب تنها همین داستان بود....

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
بهمن
۹۳

بر گرفته از کتابستان اراک

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
بهمن
۹۳

آخرین خورشید از نسل ابراهیم خلیل، در دوازدهمین روز ربیع الاول به دنیا آمد.پدر بزرگش،عبدالمطلب،اسم او را محمد گذاشت.یعنی ستایش شده ی آسمان ها و زمین.

در آن روز ها، برای شیردهی به کودکان زنانی به نام دایه وجود داشتند.ولی ازآنجایی که محمد یتیم بود،دایه ها هم از پذیرفتن او خودداری می کردند.در این میان تنها زنی از قبیله بنی سعد محمد را قبول کرد.اسم او حلیمه بود.

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
بهمن
۹۳

یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
اینها را هم میشود خورد
این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی ره
  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۹
دی
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۰
دی
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۸
دی
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۷
دی
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی