ابر فرصت...
روز تولد شاهزاده بود و هر کسی هدیه ای برای او می آورد .نوبت به پادشاه رسید او برخلاف بقیه کتاب داستان کوچکی و قدیمی را به شاهزاده داد و از او خواست تا آن را تا ماه دیگر بخواند و برگرداند. شاهزاده از پادشاه تشکر کرد و آنرا برداشت و در قفسه قرار داد. شاهزاده هر روز که از خواب بیدار می شد،کتاب را در مقابل چشمانش می دید اما تصمیم می گرفت که آن را فردا بخواند و به جایش،خود را با کارهای دیگری سرگرم کند. پادشاه بعد از یک ماه به اتاق شاهزاده آمد تا کتاب را بگیرد. شاهزاده که هنوز کتاب را نخوانده بود از پادشاه خواست تا یک روز دیگر به او مهلت دهد تا آنرا مطالعه کند اما پادشاه با درخواست او موافقت نکرد سپس کتاب را از شاهزاده گرفت و رفت. شاهزاده بسیار ناراحت و پشیمان بود و از اینکه نتوانسته بود آن کتاب را بخواند افسوس می خورد.روز بعد پادشاه به اتاق شاهزاده بازگشت،دستان شاهزاده را گرفت به کنار پنجره برد و به او سرعت گذر ابر ها را نشان داد و سپس آن کتاب داستان را برای شاهزاده خواند .
در آخر از او خواست تا هیچگاه خانواده اش،عشقش ،مردمش ، دوستانش و... را که همیشه همراه و در کنار او هستند فراموش نکند و گمان برد که این نعمت های بزرگ در زمانی محدود در اختیارش هستند و باید آنها را در هر لحظه و به خاطر همان لحظه دوست بدارد.
بله ،داستان آن کتاب تنها همین داستان بود....
- ۹۳/۱۱/۱۲