خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۳۴ مطلب توسط «امیرمحمد اسماعیلی» ثبت شده است

۰۲
اسفند
۹۳
یک روز گرم، شاخه‌ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگ‌های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می‌برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می‌کرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود
  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳

هوا سرد بود و سرما به پوست استخوان ها، چنگ می انداخت.بچه ها به نوبت، خودشان را با تنها پتویی که آنجا بود،گرم می کردند.حاج حسین کنار در، تسبیح می انداخت و لب هایش  آرام آرام تکانی می خوردند و ذکری می گفتند.

صبح، زودتر از همیشه،خودش را نشان داد...

صدای آتش عراقی ها سنگین تر می شد.با تمام قوایشان می آمدند.

قرار بود نیرو های ارتش حرکت کنند و خودشان را به بچه های خط شکن برسانند اما نمی دانم که چه شد...

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
اسفند
۹۳
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
  • امیرمحمد اسماعیلی
۳۰
بهمن
۹۳

مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.                                                      
                                                                         
  • امیرمحمد اسماعیلی