ستاره ی هویزه
هوا سرد بود و سرما به پوست استخوان ها، چنگ می انداخت.بچه ها به نوبت، خودشان را با تنها پتویی که آنجا بود،گرم می کردند.حاج حسین کنار در، تسبیح می انداخت و لب هایش آرام آرام تکانی می خوردند و ذکری می گفتند.
صبح، زودتر از همیشه،خودش را نشان داد...
صدای آتش عراقی ها سنگین تر می شد.با تمام قوایشان می آمدند.
قرار بود نیرو های ارتش حرکت کنند و خودشان را به بچه های خط شکن برسانند اما نمی دانم که چه شد...
در مسیری که به جلو گام بر می داشتند.دشتی پر از تانک های دشمن،دیده می شد.نزدیک و نزدیک تر می شدند ولی دلیرانه می جنگیدند و لحظه ای دست از اسلحه بر نمی داشتند.
.هر چقدر که جلوتر می رفتند،تعدادتانک ها هم زیاد تر می شد.اما خبری از نیرو های پشتیبانی نبود که نبود.
ناگهان تانک هایی در پشت دیده شدند.چشمان بچه ها قوتی گرفت. تانک های خودی به نظر می رسیدند و داشتند خودشان را به میدان می رساندند.
اما وقتی نزدیک شدند ...آنها هم دلشان به بدن های نحیف شده نسوخت و به گلو له بستندشان. گلوله هایی که با آن ها تانک می زنند نه...
حالا پرده، پرده ی عصر عاشورا بود.
دیگر تابی برای مقاومت نمانده بود.بچه های مثل نهال هایی یکی پس از دیگری بر زمین می ریختند.جلاد های بعثی، رحمی نداشتند و حتی به زخمی ها هم رحم نمی کردند.
ناگهان صدای گلوله ی تانکی همه را میخکوب کرد.حسین هم پر کشید و رفت.
کربلا داشت تکرارش خودش را چشمان می دید.صحنه دوباره گرفته می شد.
نامردها که از مقاومت بچه به تنگ آمده بودند با تانک هایشان روی پیکر ها می تاختند.
معلوم شد که چرا سم اسب کوفیان کمر شیر زن کربلا را خم کرده است.
تاریخ صفحه ای از گذشت و وفاداری ورق زد .
هنوز هم پرنورترین ستاره ی هویزه به نام حسین علم الهدی می درخشد.
- ۹۳/۱۲/۰۱