- ۱ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۶
ملا نصرالدین از شخص زشترویی پرسید: "اسمت چیست؟"
آن شخص گفت: "آدم."
ملا گفت: "خدا پدرت را بیامرزد که این اسم را روی تو گذاشت. وگرنه با این قیافه از کجا میفهمیدیم که تو آدمی؟"
بهار، قطع نامه ای است که علیه سردی و خشونت، انجماد و خواب، سکون و سکوت و رخوت و یخ زدگی صادر می شود. پلک بسته سبزه ها باز می شود. خاک خمیازه می کشد و گل به تبسم و خنده می ایستد. بهار که می آید صولت زمستان می شکند و ناز و تنعم خزان پیش پای باد فرو می ریزد. آب ها در سفر طولانی خویش، شکفتن را در گوش درختان زمزمه می کنند. در قیامت شگفت خاک، رازهای پنهان زمین آشکار می شود و گل ها و شکوفه های لرزان به پای می ایستند تا من و تو، پلی به فردای ناگزیر ببندیم تا غبار برانگیخته دیروز و امروز، فردا را از ما نگیرد.
نوروز و برپایى مراسم آن، آیینى بسیار قدیمى است که ریشهى آن به ایران باستان باز مىگردد.
بسیارى از مورخان معتقدند که نژاد پارسى )آریایى( حتى قبل از زرتشت و آغاز تمدن بابل،
شروع فصل بهار و پایان آن، دوازدهم فروردین ماه بوده است. شاید این کتیبهها موثقترین سند موجود
براى اثبات قدمت آیین ایرانى نوروز باشد. اما از ادلهى تاریخى که بگذریم، متون کهن ادبى، بهترین منبع
براى بیان چگونگى شکلگیرى آیین نوروزى است. نویسندگان و شاعران قرن چهارم و پنجم هجرى
همچون حکیم ابوالقاسم فردوسى، منوچهرى، عنصرى، بیرونى، طبرى، مسعودى، مسکویه و ... هر یک
در پارهاى از متون و اشعار بهاریهى خویش از آغاز عید نوروز، سخن گفتهاند. حکیم فردوسى، پیدایش
شان نزول: | مردی اصفهانی مقداری زرد آلو خرید.در کنار دیواری نشست که بخورد.زردآلو را به غایت گندیده وپلاسیده یافت.در خوردنش تردید پیدا کرد. بالاخره برای استفاده از مغز هسته های آن مشغول خوردن شد.هسته را در گوشه ی دستمال می ریخت.گدایی فرا رسید نزد او ایستاد وگفت:«آقا زردآلو را که خوردید هسته اش را به من ببخشید» اصفهانی گفت:«برو پی کارت من این گه را برای هسته اش می خورم.» |
منبع: | داستان نامه های بهمنیاری/ نقل از داستان های امثال اثر دکتر حسن ذوالفقاری |
تصویر | |
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!! |
آب زنید راه را هین که نگار میرسد | مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد | |
راه دهید یار را آن مه ده چهار را | کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد | |
چاک شدست آسمان غلغلهایست در جهان | عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد | |
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد | غم به کناره میرود مه به کنار میرسد | |
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود | ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد | |
باغ سلام میکند سرو قیام میکند | سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد | |
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند | روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد | |
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما | زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد |