خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
۲۳
آبان
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۳
آبان
۹۳

یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه در کوهستانهای “کنتاکی شرقی”(یکی از ایالت های آمریکا) همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
آبان
۹۳
چیزی پادشاه را خوشحال نمی کرد،به شدت افسرده شده بود.همه ی طبیبان سرزمین،به قصر احضار شدند تا او را درمان کنند اما هیچ یک نتوانستند کاری کنند.پسر پادشاه که از این وضعیت ناراحت بود،به دنبال موبدی رفت که در آن نزدیکی زندگی می کرد.پسر پس از توضیح شرایط پادشاه، از او خواست تا تدبیری بیندیشد.موبد مدتی در فکر فرورفت و سپس رو به شاهزاده کرد و گفت: باید به دنبال فرد خوشبختی بگردید که از زندگی اش کاملا راضی باشد،بعد لباس او را بر تن پادشاه کنید تا حال پادشاه خوب شود.شاهزاده به سریازان دستور داد تا به دنبال چنین فردی بگردند.پس از جستجو های فراوان چنین شخصی پیدا نشد.گاهی ثروتمندی را می یافتند ولی بیمار و از رورگار گلایه مند بود و زمانی هم که شخص تندرستی را پیدا می کردند فقیر بود و از زندگی ناراضی...

شاهزاده که از جستجوی مایوس شده بود به سسمت بیرون شهر حرکت کرد تا در تنهایی با خدا درد و دل کند.در این هنگام ناگهان صدایی را از کلبه ای شنید که او را مدتی میخ کوب کرد:خب..غذایم را هم خوردم...حالا وقت خوابیدن است...خدایا تو را شکر به خاطر این زندگی رضایت بخش...

چند لحظه ای بود که جهان در مقابل او حرکت نمی کرد.تصمیم گرفت به سرعت به داخل کلبه رود و پیراهن او را به هر قیمتی که شده از او بگیرد و نزد پادشاه ببرد.هنگامی که درب کلبه را زد و وارد آن شد .......

شاهزاده مردی را دید که از شدت فقر پیراهنی بر تن نداشت.با دیدن این صحنه به دیدار پادشاه رفت و ...
                                               
  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۱
آبان
۹۳

سرفه های پیرزن سینه های پیرمرد را چاک می داد.با هر سرفه خنجری قلبش را پاره می کرد. بیرون همچنان سخت سپیدگونه می شد.ذغالهای آخرین هیزم رمقی نداشتند تا هوای خانه را گرم کنند و پیرمرد باید کاری می کرد.دستکش های نخ نخ شده اش را که با تبرپوسیده از دیرینگی ها سخن می گفتند، به جنگل برد.

به زحمت توانست شاخه های بادام خشکی را بیابد.با هر ضربه تبر بر تن درخت،سوزی از گلوی پیرزن بر کنار گوش اومرثیه تازه ای می سرود .دسته ی هیزم را که دیگر حکم جان او را می کردند، بر دوش انداخت

صدایی از لابه لای بوته ها او را وحشتزده کرد.دوست نداشت که باور کند اما گرگ ها خیلی گرسنه تر از التماس های او بودند. همه جان خود را در پاهایش جمع و شروع به دویدن کرد.درختی در آن نزدیکی برای او معجزه ای یا شایدم مانعی به نظر می آمد.انتخابی نداشت.از شاخه ها بالا رفت.گرگ ها زیر درخت حلقه زدند و انگار دست بردار نبودند.گاهی کمی دور می شدند اما سوز سرما و شکم هایشان دوباره آنها را زیر درخت جمع می کرد.این اتفاق چند باری بود که تکرار می شد.

پیرمرد دلش را به دریا زد و هنگامی که گرگ ها کمی دور شدند،پایین پرید و دوید.با اینکه دوست نداشت پشت سرش را ببیند اما ناگهان دندان های تیز گرگ فکرش را درید. هیزم ها بارش را سنگین کرده بودند پس تصمیم گرفت آنها را زمین بیندازد اما یاد خس خس های گلوی پیرزن او را مجال نداد.با اینکه گرگ ها به او نزدیک می شدند اماگرمی آتشی که می توانست لبخند محبوبش را باردیگر به روی پیرمرد بگشاید،جان سردش را گرم کرد.دیگر دیرشده بود....

پسرهای کدخدا که برای شکار به جنگل آمده بودند،گرگ های گرسنه را با چوب دستی های خود سیر و پیرمرد را تا خانه اش همراهی کردند.دیگر دیر شده بود...

پیرزن زیر کرسی سرد به آرامی تن سپرده بود اما آن قرآنی که در دستان سردش باز و تسبیحی که از گوشه دستش آویزان بود و عینک بزرگی که چشمانش را به در دوخته بود، همه حکایت از ناگفته های او داشتند.

پیرمرد با دیدن چهره ی آرام شده او، خاطرات سال های همراهش را مرور کرد و زیر لب...                                      

                                                    

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۰
آبان
۹۳
روزی شیخ و مریدان در بیابان همی برفتی که ناگاه عربی سوار بر شتر به سمت ایشانبیامدی .... شیخ رو به عرب کردی و بفرمودی : ایا این شتر است؟!

    مرد عرب به خود فشار زیادی آوردی و سرخ گشتی و جان به جان آفرین تسلیم بنمودی ....

    جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و علت را از شیخ جویا شدندی ؟؟

    شیخ بگفتا :  وی (مرد عرب) جهت تلفظ پ ن پ به خود فشار آوردی و هلاک گشتی ...

                                                      

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۰
آبان
۹۳


روﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﯾﺎ ﺷﯿﺦ! ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ؟ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ! ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺩﮐﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ !ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :ﻳﺎ ﺷﯿﺦ! ﺍﺯ ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﭼﯿﺴﺖ؟ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻨﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﺳﺎﻳﺖ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﻨﯿﺪ !ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﻌﺮﻩﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩﮐﺮﺩﻧﺪﻱ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪﻱ، ﻓﻐﺎﻥ ﻛﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﻛﻮﻫﺎﻱ ﺁﻟﭗ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪﻱ !!

                                                        

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۴
آبان
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۳
آبان
۹۳

خدا مسجد را ساخت گفت:کافر نیاید،مسحی نیاید،یهودی وارد نشود،دیوانه مکروه است وارد شود اما انگار خدا به حسین(ع) فرمود:حسینیه را بساز مسیحی بیاید،مست بیاید،دیوانه بیاید

حسین(ع) همه را دور خدا جمع کرده

امام حسین

با الهام از صحبت های استاد دارستانی * برگرفته از وب دوست عزیز،کتابستان اراک



  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
آبان
۹۳

 

"بچه ها، اگر شهر سقوط کرد،دوباره آنرا می گیریم، مواظب باشید ایمانتان سقوط کند"                                                                                  شهید محمد رزم آرا

 

در فکه ایم. نسیم، دست نوازش بر گونه های ما می ساید.آفتاب، واپسین پرتوهای زعفرانی اش را در کاسه مسی افق می ریزد.لحظاتی است که سکوت در گلو ها، بغضش را ساخته است.چفیه ها با وزش باد بر چهره ها بوسه می زنند. راوی دیگر چیزی نمی گوید و  تنها این باد است که فلوتش را سوزناک می نوازد...

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۲
آبان
۹۳

گاهی به خاطر کارهای بد خودمون نعمت هایی را از دست میدیم،ولی خدا اونقدر مهربونه که بازم کاری می کنه که در این نعمت های از دست رفته،نعمت جدیدی پیدا بشه...ولی ما فکر می کنیم که خدا از روی حکمت آن نعمت را از ما گرفته ....و بعد ها برای آن نعمت از دست داده شعر و داستان می سازیم و به خودمون هم برنمی گردیم  که چه کاری کرده بودیم که شایسته آن موهبت نبوده ایم؟!!

  • امیرمحمد اسماعیلی