خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

راز رقص بیدها..

جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ

 

"بچه ها، اگر شهر سقوط کرد،دوباره آنرا می گیریم، مواظب باشید ایمانتان سقوط کند"                                                                                  شهید محمد رزم آرا

 

در فکه ایم. نسیم، دست نوازش بر گونه های ما می ساید.آفتاب، واپسین پرتوهای زعفرانی اش را در کاسه مسی افق می ریزد.لحظاتی است که سکوت در گلو ها، بغضش را ساخته است.چفیه ها با وزش باد بر چهره ها بوسه می زنند. راوی دیگر چیزی نمی گوید و  تنها این باد است که فلوتش را سوزناک می نوازد...

 

کمی آنطرف تر جانبازی  را می بینم که روی تخت خوابیده است و رو به آسمان لبخند می زند و به چشم خورشید که کاسه ای از خون شده است، می نگرد.انگار پروانه هایی را می بیند که سالها در این خاک با آنها پیله ساخته بوده ، خیلی سخت است، اما دل ابریش یاد قافله رفته را کرده . به رسم گذشته اشکی از گوشه ی چشمانش از خاک رخصت می گیرد. با چشمانی که به اندازه ی یک عمر خسته اند به جوانی که همراهش است اشاره ای میکند و جوان تکه ی کاغذی را که گذر زمان تار و پودش را در هم دریده ،بیرون می آورد  و مقابل صورت او می گیرد.وقت شکسته شدن سکوت ها فرا رسیده است.

 

"دوستان عزیزم، زمانی که خبر شهادتم را شنیدید،گریه نکنید.زمانی که تشییع و تدفینم کردند،گریه نکنید.زمان خواندن وصیتنامه هم گریه نکنید.فقط زمانی گریه کنیدکه مردان ما،غیرت را فراموش می کنند و زنان ما،عفت را..."

 

شانه هایش مثل شاخه های بید می لرزیدند...

 

  • امیرمحمد اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی