خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

لباس خوشبختی

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ
چیزی پادشاه را خوشحال نمی کرد،به شدت افسرده شده بود.همه ی طبیبان سرزمین،به قصر احضار شدند تا او را درمان کنند اما هیچ یک نتوانستند کاری کنند.پسر پادشاه که از این وضعیت ناراحت بود،به دنبال موبدی رفت که در آن نزدیکی زندگی می کرد.پسر پس از توضیح شرایط پادشاه، از او خواست تا تدبیری بیندیشد.موبد مدتی در فکر فرورفت و سپس رو به شاهزاده کرد و گفت: باید به دنبال فرد خوشبختی بگردید که از زندگی اش کاملا راضی باشد،بعد لباس او را بر تن پادشاه کنید تا حال پادشاه خوب شود.شاهزاده به سریازان دستور داد تا به دنبال چنین فردی بگردند.پس از جستجو های فراوان چنین شخصی پیدا نشد.گاهی ثروتمندی را می یافتند ولی بیمار و از رورگار گلایه مند بود و زمانی هم که شخص تندرستی را پیدا می کردند فقیر بود و از زندگی ناراضی...

شاهزاده که از جستجوی مایوس شده بود به سسمت بیرون شهر حرکت کرد تا در تنهایی با خدا درد و دل کند.در این هنگام ناگهان صدایی را از کلبه ای شنید که او را مدتی میخ کوب کرد:خب..غذایم را هم خوردم...حالا وقت خوابیدن است...خدایا تو را شکر به خاطر این زندگی رضایت بخش...

چند لحظه ای بود که جهان در مقابل او حرکت نمی کرد.تصمیم گرفت به سرعت به داخل کلبه رود و پیراهن او را به هر قیمتی که شده از او بگیرد و نزد پادشاه ببرد.هنگامی که درب کلبه را زد و وارد آن شد .......

شاهزاده مردی را دید که از شدت فقر پیراهنی بر تن نداشت.با دیدن این صحنه به دیدار پادشاه رفت و ...
                                               
  • امیرمحمد اسماعیلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی