۰۶
خرداد
۹۴
- ۰ نظر
- ۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۵
رختشوئی ، لباس هر کس را میگرفت ، دیگر پس نمیداد و می گفت : گم شده یا دزد برده . از این جهت هیچکس دوبار به او لباس نمی داد و او مدام در جستجوی مشتری تازه بود . نزد مسافری رفت که مرتبه ای دیگر لباس اورا برای شستن برده بود اما فراموش کرده بود . رختشوی گفت : آقا لباستان را بدهید تا صابون بزنم ، مسافر که ناگهان اورا شناخت ، گفت : صابون شما یک مرتبه به رخت من خورده است . | |
داستان نامه بهمنیاری - داستانهای امثال - دکتر حسن ذوالفقاری |
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند، نمره یک میدهیم: 1
اگر دارای زیبائی هم باشند یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم: 10
اگر پول هم داشته باشند دو تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم: 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند سه تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم: 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق)؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند: 000
و صفر هم به تنهائی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار خبرت هست که مرغان سحر میگویند آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار |
چرا از تو نگویم ؟ چرا اشکهای تو را نسرایم ؟ وقتی همه ی دریاها در قلب مهربان تو جریان دارند چرا من یک قطره ی پر هیاهو نباشم؟ چه شبها که فانوس دعا را در ایوان تنهایی آویختم . چه روزها که به یاد تو با درختان پر حوصله ی گردو درد و دل کردم. آنقدر منتظرت مانده ام که همه ی پنجره ها مرا میشناسند. یک بار آرام تر از خواب درختان به سراغ من بیا. | |
محمد رضا مهدیزاده |