- ۱ نظر
- ۲۵ آبان ۹۳ ، ۲۳:۳۶
یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه در کوهستانهای “کنتاکی شرقی”(یکی از ایالت های آمریکا) همراه با نوه جوانش زندگی می کرد. پدربزرگ هر صبح زود بر روی میز آشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند.
نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.
یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم و آنچه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه آن کتاب را می بندم.چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟
پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!
سرفه های پیرزن سینه های پیرمرد را چاک می داد.با هر سرفه خنجری قلبش را پاره می کرد. بیرون همچنان سخت سپیدگونه می شد.ذغالهای آخرین هیزم رمقی نداشتند تا هوای خانه را گرم کنند و پیرمرد باید کاری می کرد.دستکش های نخ نخ شده اش را که با تبرپوسیده از دیرینگی ها سخن می گفتند، به جنگل برد.
به زحمت توانست شاخه های بادام خشکی را بیابد.با هر ضربه تبر بر تن درخت،سوزی از گلوی پیرزن بر کنار گوش اومرثیه تازه ای می سرود .دسته ی هیزم را که دیگر حکم جان او را می کردند، بر دوش انداخت
صدایی از لابه لای بوته ها او را وحشتزده کرد.دوست نداشت که باور کند اما گرگ ها خیلی گرسنه تر از التماس های او بودند. همه جان خود را در پاهایش جمع و شروع به دویدن کرد.درختی در آن نزدیکی برای او معجزه ای یا شایدم مانعی به نظر می آمد.انتخابی نداشت.از شاخه ها بالا رفت.گرگ ها زیر درخت حلقه زدند و انگار دست بردار نبودند.گاهی کمی دور می شدند اما سوز سرما و شکم هایشان دوباره آنها را زیر درخت جمع می کرد.این اتفاق چند باری بود که تکرار می شد.
پیرمرد دلش را به دریا زد و هنگامی که گرگ ها کمی دور شدند،پایین پرید و دوید.با اینکه دوست نداشت پشت سرش را ببیند اما ناگهان دندان های تیز گرگ فکرش را درید. هیزم ها بارش را سنگین کرده بودند پس تصمیم گرفت آنها را زمین بیندازد اما یاد خس خس های گلوی پیرزن او را مجال نداد.با اینکه گرگ ها به او نزدیک می شدند اماگرمی آتشی که می توانست لبخند محبوبش را باردیگر به روی پیرمرد بگشاید،جان سردش را گرم کرد.دیگر دیرشده بود....
پسرهای کدخدا که برای شکار به جنگل آمده بودند،گرگ های گرسنه را با چوب دستی های خود سیر و پیرمرد را تا خانه اش همراهی کردند.دیگر دیر شده بود...
پیرزن زیر کرسی سرد به آرامی تن سپرده بود اما آن قرآنی که در دستان سردش باز و تسبیحی که از گوشه دستش آویزان بود و عینک بزرگی که چشمانش را به در دوخته بود، همه حکایت از ناگفته های او داشتند.
پیرمرد با دیدن چهره ی آرام شده او، خاطرات سال های همراهش را مرور کرد و زیر لب...
مرد عرب به خود فشار زیادی آوردی و سرخ گشتی و جان به جان آفرین تسلیم بنمودی ....
جمله همه مریدان واله و حیران گشتندی و علت را از شیخ جویا شدندی ؟؟
شیخ بگفتا : وی (مرد عرب) جهت تلفظ پ ن پ به خود فشار آوردی و هلاک گشتی ...
روﺯﯼ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﯾﺎ ﺷﯿﺦ! ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﻬﻨﺎﯼ ﺑﺎﻧﺪ؟ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ! ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺩﮐﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ !ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ :ﻳﺎ ﺷﯿﺦ! ﺍﺯ ﻓﯿﻠﺘﺮﯾﻨﮓ ﺑﺪﺗﺮ ﭼﯿﺴﺖ؟ﺷﯿﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﻟﯿﻨﮏ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﻀﺎ ﺳﺎﻳﺖ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺖﺑﺮﺍﯼ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻠﯿﮏ ﮐﻨﯿﺪ !ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﻧﻌﺮﻩﻫﺎ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﭘﺎﺭﻩﮐﺮﺩﻧﺪﻱ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪﻱ، ﻓﻐﺎﻥ ﻛﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﻛﻮﻫﺎﻱ ﺁﻟﭗ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪﻱ !!