خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

عشق و وفاداری

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۱۱ ق.ظ

سرفه های پیرزن سینه های پیرمرد را چاک می داد.با هر سرفه خنجری قلبش را پاره می کرد. بیرون همچنان سخت سپیدگونه می شد.ذغالهای آخرین هیزم رمقی نداشتند تا هوای خانه را گرم کنند و پیرمرد باید کاری می کرد.دستکش های نخ نخ شده اش را که با تبرپوسیده از دیرینگی ها سخن می گفتند، به جنگل برد.

به زحمت توانست شاخه های بادام خشکی را بیابد.با هر ضربه تبر بر تن درخت،سوزی از گلوی پیرزن بر کنار گوش اومرثیه تازه ای می سرود .دسته ی هیزم را که دیگر حکم جان او را می کردند، بر دوش انداخت

صدایی از لابه لای بوته ها او را وحشتزده کرد.دوست نداشت که باور کند اما گرگ ها خیلی گرسنه تر از التماس های او بودند. همه جان خود را در پاهایش جمع و شروع به دویدن کرد.درختی در آن نزدیکی برای او معجزه ای یا شایدم مانعی به نظر می آمد.انتخابی نداشت.از شاخه ها بالا رفت.گرگ ها زیر درخت حلقه زدند و انگار دست بردار نبودند.گاهی کمی دور می شدند اما سوز سرما و شکم هایشان دوباره آنها را زیر درخت جمع می کرد.این اتفاق چند باری بود که تکرار می شد.

پیرمرد دلش را به دریا زد و هنگامی که گرگ ها کمی دور شدند،پایین پرید و دوید.با اینکه دوست نداشت پشت سرش را ببیند اما ناگهان دندان های تیز گرگ فکرش را درید. هیزم ها بارش را سنگین کرده بودند پس تصمیم گرفت آنها را زمین بیندازد اما یاد خس خس های گلوی پیرزن او را مجال نداد.با اینکه گرگ ها به او نزدیک می شدند اماگرمی آتشی که می توانست لبخند محبوبش را باردیگر به روی پیرمرد بگشاید،جان سردش را گرم کرد.دیگر دیرشده بود....

پسرهای کدخدا که برای شکار به جنگل آمده بودند،گرگ های گرسنه را با چوب دستی های خود سیر و پیرمرد را تا خانه اش همراهی کردند.دیگر دیر شده بود...

پیرزن زیر کرسی سرد به آرامی تن سپرده بود اما آن قرآنی که در دستان سردش باز و تسبیحی که از گوشه دستش آویزان بود و عینک بزرگی که چشمانش را به در دوخته بود، همه حکایت از ناگفته های او داشتند.

پیرمرد با دیدن چهره ی آرام شده او، خاطرات سال های همراهش را مرور کرد و زیر لب...                                      

                                                    

  • امیرمحمد اسماعیلی

نظرات  (۱)

  • خرید خانه در استانبول
  • خیلی خوب و عالی بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی