وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم. منتظر شما هستم.
شهسواری به دوستش گفت : بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم . میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد ، و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند. دیگری گفت : موافقم . اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم . وقتی به قله رسید ند ، شب شده بود . در تاریکی صدایی شنیدند : " سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید" شهسوار اولی گفت : می بینی ؟ بعد از چنین صعودی ، از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم . محال است که اطاعت کنم… دیگری به دستور عمل کرد . وقتی به دامنه کوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند. در پی اثبات هرچیزی که باشی ، همان را در زندگی،تجربه خواهی کرد