- ۰ نظر
- ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۰
یک استاد دانشگاه میگفت: یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.
بعضی وقت ها،
ما آدم بزرگ ها، کارهای بدی می کنیم . بعدش نعمت هایی را از دست می دهیم، اما طرف دیگر قضیه، خداست...
آنقدر مهربان که می بیند دستش را ول کرده ایم اما دست ما را ول نمی کند و می گوید:
- سلام بنده ی من،
-راستی یه کمی صبر کن،نعمت جدیدی در راه است...
ولی اوضاع و احوال ما را ببینید!
فکر می کنیم ...حساب و کتاب می کنیم...دو دو تا می کنیم...اما فقط خدا را مقصر می دانیم و اصلا انگار نه انگار که ما هم...
تازه بد تر اینجاست که می گوییم:
خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
یعنی خودتان بهتر می دانید...
کسی این دور و بر نیست.خودمانیم! بیایید مرد و مردانه یک حساب سر انگشتی بزنیم:
واقعا چند مرده حلاجیم؟!!
مردی در راه برگشت به خانه، جلوی یک گلفروشی توقف کرد تا برای مادرش که در شهری حدود 300 کیلومتر دورتر زندگی میکرد یک دسته گل سفارش دهد تا ارسال کنند. وقتی داشت از ماشین پیاده میشد متوجه شد که دختر کوچکی گوشهای ایستاده و در حال گریه کردن است. مرد از دختر پرسید که چرا گریه میکند و دختر جواب داد: «من میخواهم یک شاخه گل رز برای مادرم بخرم. اما پولم کافی نیست.»
مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا تو گلفروشی. من برای تو یک شاخه گل رز میخرم.»
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت. به
علت بیتوجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران برای
پیرمرد تأسف میخوردند. ولی پیرمرد بیدرنگ، لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند. پیرمرد گفت: «که یک لنگه کفش نو برایم بیمصرف میشود ولی اگر کسی
یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.»