۰۲
اسفند
۹۳
- ۰ نظر
- ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۵۱
هوا سرد بود و سرما به پوست استخوان ها، چنگ می انداخت.بچه ها به نوبت، خودشان را با تنها پتویی که آنجا بود،گرم می کردند.حاج حسین کنار در، تسبیح می انداخت و لب هایش آرام آرام تکانی می خوردند و ذکری می گفتند.
صبح، زودتر از همیشه،خودش را نشان داد...
صدای آتش عراقی ها سنگین تر می شد.با تمام قوایشان می آمدند.
قرار بود نیرو های ارتش حرکت کنند و خودشان را به بچه های خط شکن برسانند اما نمی دانم که چه شد...