خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
۲۲
بهمن
۹۳


چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز دقیقا.
دو ماه. من یادداشت کرده‌ام، که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید و برای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...
"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
بهمن
۹۳

چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست


نوک دماغم !

یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

گفت : علیک ..

گفتم : چیه؟

گفت: میخوام نیشت بزنم

گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .

گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .

گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
بهمن
۹۳

سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد. او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد. 

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
بهمن
۹۳

راننده کامیونی وارد رستوران شد.دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد.سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند

و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن،اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد

راننده به او چیزی نگفت،دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند.نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .

دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت

چه آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !

رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود

چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۹
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۷
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۶
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۵
بهمن
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۲
بهمن
۹۳

روز تولد شاهزاده بود و هر کسی هدیه ای برای او می آورد .نوبت به پادشاه رسید او برخلاف بقیه کتاب داستان کوچکی و قدیمی را به شاهزاده داد و از او خواست تا آن را تا ماه دیگر بخواند و برگرداند. شاهزاده از پادشاه تشکر کرد و آنرا برداشت و در قفسه قرار داد. شاهزاده هر روز که از خواب بیدار می شد،کتاب را در مقابل چشمانش می دید اما تصمیم می گرفت که آن را فردا بخواند و به جایش،خود را با کارهای دیگری سرگرم کند. پادشاه بعد از یک ماه به اتاق شاهزاده آمد تا کتاب را بگیرد. شاهزاده که هنوز کتاب را نخوانده بود از پادشاه خواست تا یک روز دیگر به او مهلت دهد تا آنرا مطالعه کند اما پادشاه با درخواست او موافقت نکرد سپس کتاب را از شاهزاده گرفت و رفت. شاهزاده بسیار ناراحت و پشیمان بود و از اینکه نتوانسته بود آن کتاب را بخواند افسوس می خورد.روز بعد پادشاه به اتاق شاهزاده بازگشت،دستان شاهزاده را گرفت به کنار پنجره برد و به او سرعت گذر ابر ها را نشان داد و سپس آن کتاب داستان را برای شاهزاده خواند .

در آخر از او خواست تا هیچگاه خانواده اش،عشقش ،مردمش ، دوستانش و... را که همیشه همراه و  در کنار  او هستند فراموش نکند و گمان برد که این نعمت های بزرگ در زمانی محدود در اختیارش هستند و باید آنها را در هر لحظه و به خاطر همان لحظه دوست بدارد.

بله ،داستان آن کتاب تنها همین داستان بود....

  • امیرمحمد اسماعیلی