خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
۰۹
اسفند
۹۳

                                          

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۹
اسفند
۹۳

مردی که همسرش را از دست داده بود؛ دختر سه ساله‏اش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت، برای درمان او خرج کرد؛ ولی بیماری جان دخترک را گرفت و  او  مُرد. 
پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گیر شد.  با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار هم نمی رفت.
دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را، به زندگی عادی برگردانند؛ ولی موفق نشدند... 
شبی پدر، رویای عجیبی دید؛  او دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای طلائی به‏سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی، روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته‏ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است!. 
پدر، فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد،  و از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟!
دخترک به پدرش گفت: 
بابا جان، هروقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آنرا خاموش می کند و هر وقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم.... 
پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشکهایش را پاک کرد، انزوا  را، رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۹
اسفند
۹۳

این شمایید که به مردم می آموزید که چگونه با شما رفتار کنند . 

                                       
  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را...
که هر ویرانه 
نشان از غیاب انسانی است ...  

شاملو
  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۸
اسفند
۹۳
گویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد. شمس به خانه جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»
مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»
شمس پاسخ داد: «بلی.»
مولانا: «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»
شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»
مولانا: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»
شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»
مولانا: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»
شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»
مولانا: «در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!»
شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»
  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۷
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی