خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
۱۲
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۱
اسفند
۹۳

شاگردی که سالهای متمادی، نزد استادی آموزش دیده بود، روزی به استاد خود گفت:
تردید دارم که بتوانم روزی به روشنایی معنوی برسم، زیرا هیچ تغییر خاصی را، در درون خود، احساس نمی کنم؟
استاد به او گفت: روشنایی معنوی ، مانند طلوع خورشید است، در تاریکی شب می نشینی و جز انتظار کشیدن  برای طلوع خورشید، کاری از دستِ تو، بر نمی آید. و شب هم چه کوتاه و چه بلند؛  بالاخره خورشید طلوع خواهد کرد.
شاگرد پرسید: پس اگر خورشید در هر صورت طلوع خواهد کرد، پس این همه تمریناتِ سختِ معنوی به چه کار می آید؟
استاد گفت: انجام این تمرینات، تو را قوی وآماده میکند، تا هنگامِ طلوع خورشید،بتوانی " بیــدار" باشی..!

                                      

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۱
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۱
اسفند
۹۳

                  

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۱
اسفند
۹۳

تصویری از طبیعت زیبا و بهاری شهر تفرش...

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
اسفند
۹۳

نان فریز شده را از نایلون در‌ می آورم و توی تستر می گذارم، صدای مادربزرگ توی سرم می‌پیچد که « نون یخ زده که نون نیست ننه» همسر با دست و صورت خیس دنبال دستمال می‌گردد، بلند می‌گویم: لااقل روز جمعه‌ای رو «نون داغ» می گرفتی! جعبه دستمال را که بچه ها پشت تلوزیون گذاشته‌اند، پیدا میکند و می‌گوید: «زنهای مردم صبح جمعه به شوهراشون میگن بگیر بخواب، خسته‌ای، کوفته‌ای، هفت روز هفته رو دویدی» علی می‌گوید: مامان به مریم بگو اول من برم دستشویی! حالت گریه می‌گیرد و با صدای نازک داد می زند: «تنده آخه» رو می کنم به مریم که چسبیده به در دستشویی: «بذار اول علی بره»

همسر می گوید: چه فرقی میکنه، تستر خریدم که نون رو داغ کنه دیگه.

میگویم: ننه خدا بیامرز میگفت: نون یخ زده نون نیست.

میگوید: ننه خدابیامرزت مرغ و خروس هم داشت، صبح تا صبح هم شیر گاو می‌دوشید.

میگویم: نه که خانواده تو همه دکتر و مهندس بودن

میگوید: چه ربطی داره؟ من دارم یه چیز دیگه می گم

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
اسفند
۹۳

دخترک تازه از هنرستان برگشته, لم داده به پایه ی مبل و پاهایش را دراز کرده , تند تند غذا می خورد و همان طور با دهان پر حرف می زد.

دارد از دوستش که دماغش را عمل کرده تعریف می کند ؛

        - " مامان؛ باید کیانا را ببینی ، یک دماغی ساخته عینهو نیکول کیدمن ،فکر کنم لبهایش را هم " چیز " تزریق کرده باشد"

خیره می شود به فرش ، سعی می کند اسم " چیز " را به خاطر بیاورد .

یادش نمی آید و تند ادامه می دهد :

" مامان ؛ لبهایش، خود آنجلینا جولی "

مادر قیافه اش را در هم می کشد ؛ - حالا مگر لبهای این جولی، خیلی قشنگ است؟!

دخترک انگار که حرف مادر را نشنیده باشد دوباره شروع می کند .

                                                      

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۰
اسفند
۹۳

                 d; 

  • امیرمحمد اسماعیلی