- ۱ نظر
- ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۲۵
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد.
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. ... علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.
او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد وهمانطور که دیگران از او میگریختند؛ او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری نموده و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند.
آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت.
اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود.
اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.
آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت .
او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید.
یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
که وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود. او همه ی ثروتش را به دختر بخشیده بود..
| قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، هم چنان خواهم راند. نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می آرند |
| شان نزول: | کاروانی از تجار،بعد از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد .در میان کاروانیان مردی بود که بی نهایت از راهزنان می ترسید.در طول راه اندیشه ی اینکه راهزنان حمله کنند و مال التجاره اش را ببرند او را آزار می داد.تا اینکه فکری به خاطرش رسید و از آپس ، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست.چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید.گردنه ای که همه تجار از آن وحشت داشتند،چرا که می دانستند آنجا کمین گاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار ، اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کرد. تاجر ترسو ، با زیرکی نزد تک تک بازرگانان رفته و مخفیگاه اموال آنها را یاد گرفت ،سپس نیمه های شب ،به آهستگی از قافله جدا شد ونزد سردسته ی راهزنان رفت و ناجوانمردانه مخفیگاه مال التجاره همه تاجرها را فاش کرد به این شرط که راهزنان اموال او را غارت نکنند و نیز او را در غارت شریک کنند. دمدمای صبح دسته ی راهزنان بی رحمانه بر قافله ی تجار راندند و هر چه را یافتند بردند، به جز اموال تاجر ترسو!ساعتی بعد او نزد حرامیان رفت و سهم خود را باز گرفت و با مهارت آن را جاسازی کرد تا از چشم هم سفرانش پنهان بماند.در طول راه بازرگانان جزع و فزع می کردند،اما تاجر ترسو با آرامش طی طریق می کرد و این آرامش برای بازرگانان معما شده بود تا این که بالاخره کاروان به شهر رسید.چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند که چه ساده بازی خورده اند و آن که با آنان رفیق بود،خود شریک دزدان بوده،به این ترتیب چنین خیانتی در قالب کلماتی ضرب المثل خاص و عام شد. |
| منبع: | داستان های امثال دکتر حسن ذوالفقاری |