یادتان باشد
سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۲۹ ب.ظ
می خواستم شادمانتان کنم ...
همیشه به روی رفتارتان خندیدم
در تمام عکس های یادگاری لبخند زد
اما چه کنم که شعر
حقیقت تلخی بود !
حقیقت تلخ تزلزل بغض
و تحمل حزن
نه جایی برای ته مانده ی تبسم های من داشت
نه مجالی برای رویش شادی
من می دانستم که هر حرفی حرف می آورد
می دانستم که فریاد را نمی شود زمزمه کرد
حالا سرم را بالا می گیرم و از کنار سایه ام می گذرم
حالا در همین اتاق در بسته ...
بر صندلی کوچکم می ایستم
و رو به دیوار ها فریاد می زنم !
من شاعرم!
و این دروغ دلنشینی ست
که به قدر ارزنی هم شاعر نبوده ام !
حالا به هر عابری که در خیابان از کنارم گذشت ....
کتابی می دهم !
می دانم که دیوانه ام می خوانند
می دانم که به خطوط درهم خواب هایم می خندند
می دانم که کسی مدالی بر سینه ام نخواهد زد
اما یادتان باشد !
فردا درباره ی همین دلبستگی های ساده
قضاوت خواهید کرد ....
یادتان باشد...
- ۹۳/۱۲/۲۶