همیشه راهی برای کمک هست!
روزی مرد
کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود
روی تابلو خوانده میشد:
من کور
هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط
چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و
تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل
برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای
قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته
بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد
کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز
بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
- ۹۳/۱۲/۰۴