راز رقص بیدها..
"بچه ها، اگر شهر سقوط کرد،دوباره آنرا می گیریم، مواظب باشید ایمانتان سقوط کند" شهید محمد رزم آرا
در فکه ایم. نسیم، دست نوازش بر گونه های ما می ساید.آفتاب، واپسین پرتوهای زعفرانی اش را در کاسه مسی افق می ریزد.لحظاتی است که سکوت در گلو ها، بغضش را ساخته است.چفیه ها با وزش باد بر چهره ها بوسه می زنند. راوی دیگر چیزی نمی گوید و تنها این باد است که فلوتش را سوزناک می نوازد...
کمی آنطرف تر جانبازی را می بینم که روی تخت خوابیده است و رو به آسمان لبخند می زند و به چشم خورشید که کاسه ای از خون شده است، می نگرد.انگار پروانه هایی را می بیند که سالها در این خاک با آنها پیله ساخته بوده ، خیلی سخت است، اما دل ابریش یاد قافله رفته را کرده . به رسم گذشته اشکی از گوشه ی چشمانش از خاک رخصت می گیرد. با چشمانی که به اندازه ی یک عمر خسته اند به جوانی که همراهش است اشاره ای میکند و جوان تکه ی کاغذی را که گذر زمان تار و پودش را در هم دریده ،بیرون می آورد و مقابل صورت او می گیرد.وقت شکسته شدن سکوت ها فرا رسیده است.
"دوستان عزیزم، زمانی که خبر شهادتم را شنیدید،گریه نکنید.زمانی که تشییع و تدفینم کردند،گریه نکنید.زمان خواندن وصیتنامه هم گریه نکنید.فقط زمانی گریه کنیدکه مردان ما،غیرت را فراموش می کنند و زنان ما،عفت را..."
شانه هایش مثل شاخه های بید می لرزیدند...
- ۹۳/۰۸/۰۲