خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
۲۷
اسفند
۹۳

دوش در حــلقه مــا قصــه گیســوی تـو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون مـی‌گـشت

بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه ابروی تو بود

هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پیامـی مـی‌داد

ور نه در کس نرسیدیم کـه از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فـتـنه انگیـز جهــان غمــزه جادوی تو بود

مــن سرگشـته هم از اهل سـلامت بـودم

دام راهـــم شـکـن طـره هنــدوی تو بود

بـگشــا بنــد قبــا تــا بگشـــایـد دل من

کــه گشـادی کـه مرا بود ز پهلوی تو بود

بــه وفــای تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر

کـز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۷
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۷
اسفند
۹۳

به همدیگر لبخند بزنید بدون توجه به این که طرف مقابلتان کیست و همین امر سبب خواهد شد که عشق و محبت در میان شما در مقیاس وسیعی رشد یابد.

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۷
اسفند
۹۳

                     

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۷
اسفند
۹۳

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته توی یک چاه بدون آب .  کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه ، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . 
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم :

اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن
و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۷
اسفند
۹۳

                                                             

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۶
اسفند
۹۳

                                               فردی از دوستش می پرسد :


فکر می کنی آیا بشود هنگام نیایش آجیل هم خورد؟ دوستش جواب میدهد بهتر نیست از یک انسان فرزانه بپرسی؟

او نزد انسان فرزانه ای میرود و می پرسد: آیا میتوانم وقتی در حال نیایش هستم آجیل هم بخورم؟ او پاسخ می دهد: نه عزیزم نمی شود این بی ادبی ست!

نتیجه را برای دوستش بازگو میکند.دوستش می گوید: تعجبی ندارد تو سوال را درست مطرح نکردی بگذار من بپرسم.

این بار دوستش نزد مرد فرزانه می رود و می پرسد: آیا می توانم وقتی در حال خوردن آجیل هستم با خدای خود نیایش کنم؟ 

این بار مشتاقانه پاسخ میدهد : مطمئنا    عزیزم مطمئنا 

نتیجه اینکه انسانهایی هستند که دیگران را از سخن گفتنشان می شناسند .

در خواستها و مطالبات ما از دیگران هم همینگونه است.

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۶
اسفند
۹۳

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۶
اسفند
۹۳

                                               

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۶
اسفند
۹۳

" حقیرند مردمان، 
وقتی ، نه جرات دوسـت داشتن دارند ، 
نه اراده ی دوسـت نداشتن، 
نه لیاقت دوسـت داشته شدن، 
و نه متانت دوست داشته نشدن... 
اما شعر عـاشـقانه می خوانند، مُدام! "

  • امیرمحمد اسماعیلی