خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر

خانه ی ادب

وبلاگی برای دوستان نویسنده وشاعر و هر صاحب قلمی
از دوستان عزیزم می خواهم تا اگر مطلبی دارند به ایمیل بنده بفرستند تا به نام خودشان ثبت کنم.
منتظر شما هستم.

پربیننده ترین مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۴۳۴ مطلب توسط «امیرمحمد اسماعیلی» ثبت شده است

۰۵
مرداد
۹۴

  • امیرمحمد اسماعیلی
۰۱
مرداد
۹۴

                      

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۵
تیر
۹۴


شان نزول: مرد مؤمنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر می رفت.در میان راه عده ای جوانان که سرا ز باده ی ناب گرم داشتند راه بر او گرفتند و یکی از آنها جامی پراز شراب به او تعارف کرد و مرد استغفرالله گویان آنان را از این عمل زشت بازداشت ولی جوانان دست بردار نبودند و مرتب به او شراب تعارف می کردند و بالاخره یکی از آنها او را تهدید کرد در صورتی که شراب را نخورد او را خواهد کشت.چون حفظ جان به هر صورت لازم است مرد با اکراه جام شراب را در دست گرفت و رو به آسمان کرد و گفت :«خداوندا خودت آگاهی که من از روی اجبار و فقط برای حفظ جان خود این شراب را می خورم و همین که خواست جام را به لبان خود نزدیک کند خرش با تکان دادن  شدید سرش جام را به زمین ریخت، جوانان خندیدند. مرد با دل خوری گفت:«پس از عمری که خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نگذاشت.»
منبع: نامه ی داستان/ نقل از داستان های امثال دکتر حسن ذوالفقاری
  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۳
تیر
۹۴


ماه آینده مصادف با 200 سالگی رمان «غرور و تعصب» نوشته جین آستین است.




«غرور و تعصب» یکی از بهترین نمونه‌های ادبیات قرن نوزدهم است.جین آستین بریتانیایی اولین بار این رمان را 17 سال پیش از آنکه با نام «غرور و تعصب» منتشر شود با عنوان «First Impressions» نوشت.

این اثر دومین رمان آستین است و زمانی که می‌خواست آن را به دست چاپ بسپارد، متوجه شد چند رمان با نام «First Impressions» منتشر شده‌اند، برای همین او عبارتی از فنی برنی، معروف‌ترین نویسنده زن بریتانیا را به عنوان نام رمان به عاریت گرفت؛ «غرور و تعصب».

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۲
تیر
۹۴

  • امیرمحمد اسماعیلی
۲۱
تیر
۹۴

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند  .
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۸
تیر
۹۴

                                                       

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۷
تیر
۹۴

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۷
تیر
۹۴

  • امیرمحمد اسماعیلی
۱۷
تیر
۹۴

  • امیرمحمد اسماعیلی